حسن شکیب زاده، روزنامه نگار و نویسنده ی حوزه ی دفاع مقدس، که سی و یکمین کتاب خود را با عنوان فار، رونمایی کرد، با بیان این مطلب، افزود: کتب فار، مجموعه ی وصایای شهدای استان قزوین است که برای نخستین بار در کشور، در قالبی جدید و با ویژگی های منحصر به فردی، تدوین شده و در قالب سه جلد منتشر خواهد شد.
دانشگاههای ما حرفهای نیستند. من اساتیدی را میشناسم که در کلاس روزنامهنگاری، خبر، گزارش و... تدریس میکنند، اما رشتهشان این نیست و توان و حتی تجربهی این کار را هم ندارند و چیزی از روزنامهنگاری نمیدانند. ما استاد دانشگاه داریم که سر کلاس خبرنگاری به دانشجویان میگوید اصلا شما برای چه میخواهید خبرنگار شوید. یا خبرنگاری به چه دردی میخورد؟ وقتی استادی نگاهش به خبرنگاری منفی است چرا آن را تدریس میکند؟
هر روز غروب که میشد، من دیوانه میشدم، به حیاط میرفتم، روی تخت مینشستم و به آسمان نگاه میکردم و زار زار اشک میریختم، آخه مگر شوخی است که آدم، پسرش را ۳ سال نبیند. مادر بزرگوار شهید عباس بابایی، سرلشگر بسیجی و عقاب تیزپرواز آسمانها، اشکهای منتظر گوشهی چشمانش را رها می کند و چه اشک قشنگی، اشکی که انگار از چشمهای در کوهسارها، روان است، اشکی که با همهی لطافت و زیباییاش، چهرهی مقاوم و ایستای این مادر صبور و عاشق را طی میکند و وقتی به زمین میخورد، انگار آسمان یکجا، تمام عقدههایش را بر روی زمین خالی کرده است.
آزادگان گنجینه های بی پایان سرگذشت دفاع هستند. دفاعی که با نام و ایثار آنان نام گرفت و امروز در پیچ و خم زندگی روزمره بسختی می شود پیدایشان کرد. آنانی که اگر نشانه بودند نسل جوان و پویای دیروز، امروز و فرداها، بیراهه را از راه بخوبی می شناخت! حکمتالله روستا پیشه یکی از همان بی نشانه های نشان دار است که در لابلای واژه ها و چرخ دنده های روز مره گی پیدایش کردیم.
اگر چه از رنج گفتن و شنیدن، خوشایند نیست، اما شنیدن از مبارزه و تلاش برای بهتر زیستن؛ هر کسی را به وجد می آورد، آنجا که دکتر عین اله خنجری از تغییر مسیر زندگی اش به واسطه جنگی می گوید که اگر می توانست جلوی وقوع آن را می گرفت، از حادثه ای که انتظارش می رفت، اما آن هنگام که اتفاق افتاد، دیگر راه بازگشتی نبود.
در این لحظه یک سرباز عراقی آمد جلو. همانطور که جلو آمد دست و پای مرا بست. میخواستند مرا اعدام کنند. قدرت تفکر در آن لحظه نداشتم شهادتین را گفتم که سرباز آمد جلو ماشه اسلحه را کشید ولی اسلحه عمل نکرد. مجدد امتحان کرد و دید خشاب ندارد بعد خشاب جدید گذاشت ........
جانباز علی اصغر آقاجانی را تقریبا همه ی جانبازان و آن هایی که هر جمعه به کوه می روند می شناسند، جانبازان به خاطر اینکه او بیش از ۱۰ سال در بخش های مختلف، به خصوص بهداشت و درمان همراه آنها بوده است
اینکه میگوید: "زن ، بچه و زندگی هم خلاصه خرج دارد و بایستی یه جوری شکم زندگی را سیر میکردیم"، حرف پر بی راهی نیست، حرف خیلی از آدمهای دلسوز و بیادعایی است که معلوم نیست امروز کجای کار هستند، یا اینکه اصلا هستند یا نیستند؟
خیلی وقت بود که در پی گفت و گویی با دکتر سعید حبیبا بودم. چندین مرتبه هم با تلفن صحبت کرده بودیم، ولی امکان هماهنگی زمان و مکان خاصی میسر نبود. اما وقتی شنیدم او و تعدادی از نخبگان شاهد و ایثارگر استان قزوین با خانواده عازم سفری معنوی به مشهد هستند...
اینجا مقر سپاه هفتم عراق است، هر اکیپی که از اسرا را می آوردند، به صورت جداگانه و به صف بر روی زمین می نشاندند تا مقدمات انتقال به پشت جبهه را فراهم کنند. اینجا زمینش پر از خونی است که از زخم های رزمندگان اسلام به زمین سرازیر شده بود. دست هایمان را بستند ما را نشاندند، خبرنگاران خارجی را هم خبر کرده بودند تا از همه عکس و فیلم بگیرند و بعدا بگویند که آهای جهانیان ببینید که ما شق القمر کرده ایم!
آخرین دروغی که گفت، بزرگترین دروغ مجازی سیزده ی سال ۸۹ بود، وبلاگش را که باز کردم، از قول برادرش نوشته بود که علیرضا به کربلا رفته و در جریان انفجار بمب به شهادت رسیده است. ته دلم از خدابخش بعید می دانستم که شهید بشه، آن هم کربلا....
بهروز، چند تا بچه داری؟ ۲ تا، آن هم دختر، فائزه و فاطمه. دوست داری چکاره بشوند؟ کنیز فاطمه زهرا(س)..... بهروز به اینجا که می رسد، اشک امانش را می برد، مثل بچه های کوچکی که خوراکی شان را از دستشان گرفته ای!